زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
امشب غمت به صفحۀ دل جا نمیشود بـا خـود مرا بـبـر، کـه فـردا نـمیشود گفـتـند رفـتهای به سفر تا شوم خمـوش ایـن دل بـدیـن تـرانـه تـســلاّ نـمیشود صد راه رفته عـمّه که شـاید نخـوانمت سـر در طبـق نبـیـنـمت، امـّا نـمیشود بابای من بگو، که رگ گـردنت بُـرید؟ این داغِ بس گـران به دلم جـا نمیشود در چار سالگـی که مرا کرده بی پـدر؟ این زخـمِ بر جـگـر که مـداوا نمیشود بـعـدت امـیـد بـر که بـبـنـدم، امـیـد من مجنون دلش به جز سوی لیلا نمیشود با خون خضاب کرده چه کس اینچنین ترا ای چرخ، از چه محشر کـبرا نمیشود شرمـنده دخـتـرت که نیـامد به پیـشواز از ضعف تن بُوَد که ز جـا پا نمیشود شرمـندهام از این که به جُـز چـادرِ سرم فـرشـی در این خـرابـه مهـیّـا نمیشود بابا ببخـش، مـوی سـرم نامـرتب است زآتـش گــره فـتاده، دگـر، وا نـمیشود گویی هـزار زخـم به سر داری از عدو یک جا برای بــوسـه چو پـیدا نمیشود |